عارفانه

شعر و داستان و رمان و خاطره ...

عارفانه

شعر و داستان و رمان و خاطره ...

جملات طلایی ( ۲ )

دوباره سلام به همه ی دوستان عزیز .......................... 

امروز هم با یه سری جمله ی طلایی دیگه اومدم خدمتتون !!!!!!!!!!!  

امیدوارم که خوشتون بیاد ......   

                                                   

 

۱ . یادگیری در کودک نورس مانند نقش روی سنگ است و در انسان بزرگسال  

مانند نوشتن بر آب . ( حضرت محمد <ص> )  

 

۲ . حقیقت چون روغن بادام است ، همیشه به خورد دیگران می دهیم ، بدون  

اینکه میل داشته باشیم قطره ای خودمان بخوریم . ( سقراط )  

 

۳ . اگر شیفته ی کارت نباشی ، روانت بیمار می شود و در نهایت پیکرت از  

پای در خواهد آمد . ( ارد بزرگ )  

 

۴ . آنگاه که هنر خوار گردد ، جادو ارجمند می شود .  (  ابوالقاسم فردوسی ) 

 

۵ . آزادی این نیست که هر کس هر چه دلش خواست بکند ، بلکه آزادی حقیقی  

قدرتی است که شخص را مجبور به انجام وظایف خود میکند . ( ماکدونال )  

 

۶ . مشکلی که خوب تشریح و حلاجی شده باشد ، نصفش حل شده است !  

 

                                                                         ( چارلز کیترنیک )  

 

۷ . مردان شجاع ، فرصت می آفرینند ولی ترسوها و ضعفا منتظر فرصت می نشینند . 

 

                                                                            ( گوته )  

و ................... 

بقیه اش ایشالله دفغه بعدی ................. 

موفق و پیروز باشید !!!!!!!!!!!!!!!!!  

جملات طلایی

یه سلام دیگه خدمت تمامی دوستان عزیزم .......................... 

امیدوارم تا امروز تونسته باشید از تابستون گرم و آفتابی تون به اندازه کافی لذت برده باشید .  

از امروز به بعد میخوام هر هفته براتون تعدادی جمله ی طلایی بذارم تا بتونید از اونا به نحو احسنت استفاده کنید ........ 

امیدوارم این جملات به دردتون بخوره .  

منم منتظر نظراتتون هستم !!!!!!!!!!!!!!! 

 

۱. آرامش غنیمت است و ترک آن خسارت . ( پیامبر اکرم ) 

 

۲ . هرکه را قدرت مجازات بیشتر است ؛ عفو از او پسندیده تر است . (بوذرجمهر حکیم )  

 

۳. اسرار شخص حال زندانیان را دارند ، که چون رها شوند تسلط بر آنها غیرممکن است .  

                                                                                        

                                                                                    ( شوپنهار ) 

 

۴. راز چیزی است که بقای آن در محافظت است و هلاک آن در افشا . (مرزبان نامه )  

 

۵ . زیانی که از اظهار حقی متوجه من شود ، به مراتب مرا گوارا و مطبوع تر است تا آن که با اخفای مطلبی ضرری به حق برسانم .  ( بتهون ) 

   

۶ . بزرگترین عبادت ، اندیشه در وظیفه است . ( امام رضا <ع> ) 

 

۷ . بیشتر ، کسانی موفق شده اند که کمتر تعریف شنیده اند . ( امیل زولا )  

 

راستی من هر هفته ۷ تا جمله براتون می ذارم به دو علت ؛  

یکی اینکه ۷ عدد مقدسیه و دیگه اینکه چون هر هفته ۷ روز داره بتونید هر روز یکی از اینهارو بخونید و لذت ببرید .

                                                                                                          

داستان کوتاه(4)

مدت زیادی از تولد برادر ساکی کوچولو نگذشته بود . ساکی مدام اصرار می کرد به پدر و مادرش که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند
پدر و مادر می ترسیدند ساکی هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند . این بود که جوابشان همیشه نه بود . اما در رفتار ساکی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می شد ،‌ بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند .
ساکی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش می توانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند . آنها ساکی کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت : نی نی کوچولو ، به من بگو خدا چه جوریه ؟ من داره یادم میره !

داستان کوتاه(3)

دو فرشته ی مسافر برای گزراندن شب در خانه ی یک خانواده ی ثروت مند فرود آمدند این خانواده رفتار نا مناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمان خانه ی مجللشان راه ندادند بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیارآنها گذاشتند.فرشته پیر دردیوار زیرزمین شکافی دید آن را تعمیر کرد.وقتی فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کاری کرده اوپاسخ داد همه ی امور به آن گونه که مینمایند نیستند.
شب بعد این دو فرشته ه منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار میهمان نواز رفتند.بعد از خوردن غذای مختصر زن و مرد فقیر رختخواب خود را در ختیار دو رشته گذاشتند.
صبح رز بعد فرشتگان زن و مرد فقیر را گریان دیدند.گاو آنها که یرش تنها وسیله گرندن زندگیشان بود در مزرعه مرده بود.
فرشته جوان عصبانی شد واز رشته پیر پرسید چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیافتد؟خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی اما این خانواده دارایی اندکی دارند وتوگذاشتی گاوشان هم بمیرد.
فرشته پیر پاسخ داد وقتی در زیرزمین آن خانواده ثروتمند بودیم دیدم که در شکافه دیوار کیسه ای طلا وجود دارد از آنجا که آنان بسیار حریص و بددل بودند شکاف را بستم وطلاها را از دیدشان مخفی کردم.
دیشب وقتی در رختخواب زن ومرد فقیر خوابیده بودیم فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد ومن به جایش آن گاو را به او دادم.همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند وما گاهی اوقات خیلی دیر به آن موضوع پی می بریم.

داستان کوتاه(2)

روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد.او از پیدا کردن این پول آن هم بدون هیچ زحمتی خیلی ذوق زده شد.
این تجربه باعث شد که بقیه روزهاهم با چشمهای بازسرش را به سمت پایین بگیرد(به دنبال گنج).او در مدت زندگیش 296 سکه 1سنتی 48 سکه 5 سنتی 19 سکه 10 سنتی 16 سکه 25 سنتی 2 سکه نیم دلاری ویک اسکناس مچاله شده 1دلاری پیدا کرد.در مجموع 13 دلار و26 سنت.
در برابر به دست آوردن این 13 دلار و26 سنت او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید درخشش157رنگین کمان و منظره ی درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد .
او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان در حالی که از شکلی به شکل دیگر در می آمدند ندید. پرندگان در حال پرواز درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر هرگر جزئی از خاطرات او نشد.

داستان کوتاه(1)

لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد: می‌بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می‌کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل‌های آرمانیش را پیدا کند.
روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هایی برداشت.
سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریبأ تمام شده بود؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می‌آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند.
نقاش پس از روزها جستجو، جوان شکسته و ژنده‌پوش و مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت.
گدا را که درست نمی‌فهمید چه خبر است، به کلیسا آوردند: دستیاران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع، داوینچی از خطوط بی‌تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.
وقتی کارش تمام شد، گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشم‌هایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه‌ای از شگفتی و اندوه گفت: «من این تابلو را قبلأ دیده‌ام!»
داوینچی با تعجب پرسید: «کی؟»
- سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می‌خواندم، زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم !!!!»

خیلی معذرت میخوام

سلام *****سلام *****  سلام ***** 

 

 یه سلام گرم دیگه به همه ی کسانیکه تا بحال از این وبلاگ دیدن کردن  و نظر دادند  

امیدوارم حال همتون خوب باشه و تا حالا روز های خو بی رو پشت سر گذاشته باشین  از اینکه این چند وقت نتونستنم وبلاگم رو آپ کنم از همتون معذرت میخوام . 

ولی  یه قول زنونه بهتون میدم که از این به بعد مطالب جدیدی در وبلاگ بزارم. 

امیدوارم شما هم اون ها رو بخونید و لذت ببرید. 

 

       

                                                                                                      نظر یادتون نره 

                                                                                                       دوستون دارم !

عذرخواهی

سلام  به همه ی دوستان عزیز و مهربون  که این همه به من لطف داشتین  امیدوارم که  تابستان رو بخوبی شروع کرده باشین  و  بهتون  خوش  گذشته باشه  و  خستگی  امتحانات  راتا حالا به در کرده باشین .امسال  اگرخدا بخواد  میخوام  براتون  مطالب جدیدی  بزارم تا  تلافی  روزهایی بشه که  نتونستم  براتون مطلب بزارم  و شماهم  در مورد مطالب  نظر بدید.
                                                                                                          به  امید دیدار.

راه و رسم عاشقی

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد. می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد. هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت. هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.
اما من! هرگز حرف خدا را باور نکردم، وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم. چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم. من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود.
می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم نه آن گونه که خدا می خواهد. به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها آوار بلا و مصیبت ماندم. من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم. اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد. دانستم که نابودی ام حتمی است. با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم. خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست. در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد و مرا پذیرفت. نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد. از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم. گفتم: خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم.

خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم.

گفتم: خدایا عشقت را پذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم. سپس بی آنکه نظر خدا را بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگی ام ادامه دادم. اوایل کار هر آنچه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و خدا فوری برایم مهیا می کرد. از درون خوشحال نبودم. نمی شد هم عاشق خدا شوم و هم به او بی توجه باشم. از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزوهای زندگی ام از خدا نظر بخواهم زیرا سلیقه خدا را نمی پسندیدم. با خود گفتم اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چیزی در خواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک می کند و من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم. پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا این که وجودش را کاملاً فراموش کردم. در حین کار اگر چیزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند درخواست کمک می کردم. عده ای که خدا را می دیدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود نگاه می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتند. اما عده ای دیگر که جز سنگهای طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای ببرند. در پایان کار همان ها که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهرآلود بر قلب زندگی ام فرو کردند. همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمی بر زمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم. آنها به سرعت از من گریختند همان طور که من از خدا گریختم. هر چه فریاد زدم صدایم را نشنیدند همان طور که من صدای خدا را نشنیدم. من که از همه جا ناامید شده بودم باز خدا را صدا زدم. قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود. گفتم: خدایا! دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختند. انتقام مرا از آنها بگیر و کمکم کن که برخیزم.

خدا گفت: تو خود آنها را به زندگی ات فرا خواندی. از کسانی کمک خواستی که محتاج تر از هر کسی به کمک بودند.

گفتم: مرا ببخش. من تو را فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و سزاوار این تنبیه هستم. اینک با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم کنی هر چه گویی همان کنم. دیگر تو را فراموش نخواهم کرد. خدا تنها کسی بود که حرف ها و سوگندهایم را باور کرد. نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خود بایستم و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گریخته مرا، تنبیه کرد.
گفتم: خدا جان بگو چگونه محبت تو را جبران کنم.

خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی همیشه در کنار تو هستم.

گفتم: چرا اصرار داری تو را باور کنم و عشقت را بپذیرم.
گفت: اگر مرا باور کنی خودت را باور می کنی و اگر عشقم را بپذیری وجودت آکنده از عشق می شود. آن وقت به آن لذت عظیمی که در جست و جوی آنی می رسی و دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویایی به زحمت بیندازی. چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی زیرا تو و من یکی می شویم. بدان که من عشق مطلق، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و از هر چیزی بی نیازم. اگر عشقم را بپذیری می شوی نور، آرامش و بی نیاز از هر چیز.

(تست آی کیو شناسی)

تست هوش باید پس از خواندن سئوال در عرض فقط 5 ثانیه به آن جواب درست را بدهید در پایان تعداد پاسخهای درست شما ضرب در 10 میشود و میزان آی کیو شما را نشان میدهد (آسانی سوالات شما را گول نزند !!!).

1- بعضی از ماهها 30 روز دارند بعضی 31 روز چند ماه 29 روز دارد؟
2- اگر دکتر به شما 3 قرص بدهد و بگوید هر نیم ساعت 1 قرص بخور چقدر طول میکشد تا تمام قرصها خورده شود؟
3- من ساعت 8 شب به رختخواب رفتم و ساعتم را کوک کردم که 9 صبح زنگ بزند وقتی با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم چند ساعت خوابیده بودم؟
4- عدد 30 را به نیم تقسیم کنید وعدد 10 را به حاصل آن اضافه کنید چه عددی به دست می آید؟
5- مزرعه داری 17 گوسفند زنده داشت تمام گوسفند هایش به جز 9 تا مردند چند گوسفند زنده برایش باقی مانده است؟
6- اگر تنها یک کبریت داشته باشید و وارد یک اتاق سرد و تاریک شوید که در آن یک بخاری نفتی یک چراغ نفتی و یک شمع باشد اول کدامیک را روشن میکنید؟
7- فردی خانه ای ساخته که هر چهار دیوار آن به سمت جنوب پنجره دارد خرسی بزرگ به این خانه نزدیک میشود این خرس چه رنگی است؟
8- اگر 2 سیب از 3 سیب بردارین چند سیب دارید؟
9- حضرت موسی از هر حیوان چند تا با خود به کشتی برد؟
10- اگر اتوبوسی را با 43 مسافر از مشهد به سمت تهران برانید و در نیشابور 5 مسافر را پیاده کنید و 7 مسافر جدید را سوار کنید و در دامغان 8 مسافر پیاده و 4 نفر را سوار کنید و سرانجام بعد از 14 ساعت به تهران برسید حالا نام راننده اتوبوس چیست؟

ارزیابی تست براساس تعداد جوابهای نادرست سطح هوش
7تا و بیشتر دانش اموز دبستان
6 تا دانش اموز دبیرستان
5 تا دانشجو
2-3 استاد دانشگاه
1 مدیران ارشد . . . . .
پاسخ تست ها
1- تمام ماهها حداقل 29 روز را دارند
2- یک ساعت (شما یک قرص را در ساعت 1 و دیگری را درساعت 1/5 و بعدی را در ساعت 2 می خورید)
3- ساعت کوکی نمیتواند شب و روز را تشخیص دهد پس به اولین ساعت 9 که برسد زنگ میزند که
ساعت 9 شب است
4- حاصل 70 است ( تقسیم بر نیم معادل ضرب در 2 است)
5- او 9 گوسفند خواهد داشت
6- کبریت
7- سفید چون خانه ای که هر چهار دیوارش رو به سمت جنوب پنجره داشته باشد باید در نوک قطب جنوب باشد
8- همان2 سیب
9- هیچ( حضرت نوح بود نه حضرت موسی)
10- خوب خودتونید دیگه( نام خودتان)