عارفانه

شعر و داستان و رمان و خاطره ...

عارفانه

شعر و داستان و رمان و خاطره ...

اشعارطنز

متن جالب یک خط در میان ......

محبت شدیدی که سابقا ابراز میکردم
دروغ وبی اساس بود و در حقیقت نفرت به تو
روز به روز زیادتر میشود و هرچه بیشتر ترا میشناسم
پستی و وقاحت تو بیشتر در نظرم آشکار میگردد
در قلب خود احساس میکنم که ناچارباید
از تو دور باشم و هیچگاه فکر نکرده بودم که
شریک زندگی تو باشم زیرا ملاقاتهاییکه اخیرا با تو کردم
طبیعت و زمانه روح پلیدت را آشکار ساخت و
بسیاری از اخلاق و صفات تو را به من شناساند و میدانم که
خشونت طبع و تند خوئی ترا بدبخت خواهد کرد
اگر عروسی ما سر بگیرد مسلما همه عمر خود را با تو
به پریشانی و بد ختی خواهم گذراند و بدون تو عمر خود را
در نهایت شادکامی طی خواهم کرد در نظر داشته باش که روح من
هیچگاه بتو رام نخواهد شد و نفرت و کینه ام پیوسته
متوجه تواست این نکته را باید در نظر داشته باشی و بدانی که
از تو میخواهم آنچه را که گفته ام شوخی و مسخره نکنی و بدانی که
این نامه را از صمیم قلب مینویسم و چقدر تاسف میخورم اگر
باز هم در صدد دوستی با من باشی با نهایت نفرت از تو میخواهم
که از پاسخ دادن به این نامه خودداری کنی زیرا نامه های تو سراسر
مهمل و دروغ است و نمیتوان گفت که دارای
لطف و حرارت میباشد بطور قطع بدان که همیشه
دشمن تو هستم و از تو بشدت متفنر هستم و نمیتوانم فکر کنم که
دوست صمیمی و وفادار تو هستم

دوست خوبم

اگر می خواهی بدانی که راز این نامه چه بوده است نامه را یک بار دیگر یک خط در میان بخون .

انتظار{شهریار}

باز امشب ای ستاره تابان نیامدی
باز ای سپیده شب هجران نیامدی



شمعم شکفته بود که خندد بروی تو
افسوس ای شکوفه خندان نیامدی



زندانی تو بودم و مهتاب من چرا
باز امشب از دریچه زندان نیامدی



با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز
چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی



شعر من از زبان تو خوش صید دل کند
افسوس ای غزال غزلخوان نیامدی



گفتم بخوان عشق شدم میزبان ماه
نامهربان من تو که مهمان نیامدی



خوان شکر به خون جگر دست می دهد
مهمان من چرا به سر خوان نیامدی



نشناختی فغان دل رهگذر که دوش
ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی



گیتی متاع چون منش آید گران به دست
اما تو هم به دست من ارزان نیامدی



صبرم ندیده ای که چه زورق شکسته ای است
ای تخته ام سپرده به طوفان نیامدی



در طبع شهریار خزان شد بهار عشق
زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی

ملکه ی زیبایی

مسابقه ملکه زیبایی دنیا در سال 2008 امروز دوشنبه در ویتنام برگزار شد و دختر شرکت کننده از ونزوئلا به مقام اول رسید. برای دومین سال متوالی ملکه زیبایی آمریکا در حین مراسم زمین افتاد. دایانا مندوزا از ونزوئلا که به مقام اول رسید 22 سال دارد. شرکت کننده کلمبیایی به مقام دوم دست یافت.

http://i37.tinypic.com/2rcljwj.jpg

http://i35.tinypic.com/2d8mghu.jpg

http://i33.tinypic.com/20tntk2.jpg

http://i34.tinypic.com/2jch5xc.jpg

 

http://i37.tinypic.com/10e283o.jpg 

ملکه ی زیبایی

مسابقه ملکه زیبایی دنیا در سال 2008 امروز دوشنبه در ویتنام برگزار شد و دختر شرکت کننده از ونزوئلا به مقام اول رسید. برای دومین سال متوالی ملکه زیبایی آمریکا در حین مراسم زمین افتاد. دایانا مندوزا از ونزوئلا که به مقام اول رسید 22 سال دارد. شرکت کننده کلمبیایی به مقام دوم دست یافت.

http://i37.tinypic.com/2rcljwj.jpg

http://i35.tinypic.com/2d8mghu.jpg

http://i33.tinypic.com/20tntk2.jpg

http://i34.tinypic.com/2jch5xc.jpg

 

http://i37.tinypic.com/10e283o.jpg 

داستان های کوتاه

روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد.او از پیدا کردن این پول آن هم بدون هیچ زحمتی خیلی ذوق زده شد.
این تجربه باعث شد که بقیه روزهاهم با چشمهای بازسرش را به سمت پایین بگیرد(به دنبال گنج).او در مدت زندگیش 296 سکه 1سنتی 48 سکه 5 سنتی 19 سکه 10 سنتی 16 سکه 25 سنتی 2 سکه نیم دلاری ویک اسکناس مچاله شده 1دلاری پیدا کرد.در مجموع 13 دلار و26 سنت.
در برابر به دست آوردن این 13 دلار و26 سنت او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید درخشش157رنگین کمان و منظره ی درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد .
او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان در حالی که از شکلی به شکل دیگر در می آمدند ندید. پرندگان در حال پرواز درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر هرگر جزئی از خاطرات او نشد...

 

پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد پشت میزی نشست.
پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.پسر بچه پرسید یک بستنی میوه ای چند است؟
پیشخدمت پاسخ داد 50 سنت پسر بچه دستش را در جیبش کرد وشروع به شمردن کرد
بعد پرسید یک بستنی ساده چند است؟
در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند.
پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد 35 سنت پسر دوباره سکه هایش را شمرد وگفت لطف کنید یک
بستنی ساده پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت.
وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید حیرت کرد.آنجا در کنار ظرف خالی بستنی 2سکه 5 سنتی
و 5 سکه یک سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت.

 

کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید . او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم کودک گفت:می دانستم با او نسبت دارید

-----------

جوجه تیغی خیلی مهربان بود و دوستان زیادی داشت؛ اما هیچ وقت نمیتوانست دوستانش را بغل کند. هروقت یکی از دوستانش را بغل میکرد، دوستش جیغ میکشید و فرار میکرد. این جوری شد که بالاخره جوجه تیغی همه دوستانش را از دست داد. خیلی ناراحت شد. از جنگل بیرون آمد و رفت یک جای دور؛ به یک بیابان. همانطور که میرفت، وسط بیابان، چشمش به یک کاکتوس افتاد. خوشحال شد. رفت که او را بغل کند. کاکتوس تا فهمید فریاد زد: "من را بغل نکن؛ وگرنه..." اما دیگر دیر شده بود. جوجه تیغی کاکتوس را بغل کرده بود.
حالا آن دو حسابی با یکدیگر دوست هستند!

داستان های کوتاه

.روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد.او از پیدا کردن این پول آن هم بدون هیچ زحمتی خیلی ذوق زده شد.
این تجربه باعث شد که بقیه روزهاهم با چشمهای بازسرش را به سمت پایین بگیرد(به دنبال گنج).او در مدت زندگیش 296 سکه 1سنتی 48 سکه 5 سنتی 19 سکه 10 سنتی 16 سکه 25 سنتی 2 سکه نیم دلاری ویک اسکناس مچاله شده 1دلاری پیدا کرد.در مجموع 13 دلار و26 سنت.
در برابر به دست آوردن این 13 دلار و26 سنت او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید درخشش157رنگین کمان و منظره ی درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد .
او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان در حالی که از شکلی به شکل دیگر در می آمدند ندید. پرندگان در حال پرواز درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر هرگر جزئی از خاطرات او نشد...

 

.پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد پشت میزی نشست.
پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.پسر بچه پرسید یک بستنی میوه ای چند است؟
پیشخدمت پاسخ داد 50 سنت پسر بچه دستش را در جیبش کرد وشروع به شمردن کرد
بعد پرسید یک بستنی ساده چند است؟
در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند.
پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد 35 سنت پسر دوباره سکه هایش را شمرد وگفت لطف کنید یک
بستنی ساده پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت.
وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید حیرت کرد.آنجا در کنار ظرف خالی بستنی 2سکه 5 سنتی
و 5 سکه یک سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت..

 

.کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید . او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم کودک گفت:می دانستم با او نسبت دارید. .
.

کاریکلماتور

اسلحه، میکروفن تروریست است.

لاشخوری که نتوانسته بود مجوز نبش قبر بگیرد از گرسنگی مرد.

پول، زبان رایج مردم دنیاست، نوع واحد پول لهجه آنهاست.

نگرانی، خلاء گرانی ها را برای ما پر می کند.

گاهاً برداشت های شخصی، از برداشت های بیت المال گران تر تمام می شود.

برای احساس زیبایی، باید احساس زیبایی داشت.

اندیشیدن، ما را با اندیشه ها آشتی می دهد.

این زندگی کردن است که چگونه مردن را به ما می آموزد.

لذت تنهایی را در تن ها ندیدم.

برای رسیدن به خوشبختی، چه بدبختیهایی را تحمل می کنیم.

آشنایی ها چقدر بوی کهنگی می دهند.

زیباترین قاب ها، شکستگی چهره آدمی را پنهان نمی کند.

زنان در تأخیر شوهرانشان بیشتر نگران خودشانند.

وقتی آدمیان به گور پدرانشان خندیدند، قبرستانها پارک شد.

موعظه ها، مردم را از مرده می ترساند. آدمی تا نمیرد از مردن نمی ترسد.

خدایا! آنان را که ما را از تو می ترسانند ببخش.ما ترا بسیار دوست داریم.

شاید افزایش جمعیت و مشکلات زندگی کاری کند که در آینده بسیاری از مردم تمام طول عمر خود را در مرحله اسپرم بگذرانند.

به پاره نانی عشق می ورزیم، آنکه آخرش ما را پاره می کند.

جامعه دریایی است که برای شناکردن باید بر امواج آن سوار شد.

بالا رفتن سن ازدواج بعید نیست دوران بلوغ را طولانی کند.

برای زندگی کردن همیشه دیر است و برای مردن همیشه زود.

باید عادت کنیم که عادت نکنیم.

این ضعف قانون نیست، که هم کلاه گذاشتن جرم است هم کلاهبرداری!

برای انتخاب شدن کافی است تنها یک نفر انگیزه داشته باشد چون نیمی ازمردم از روی غریزه رأی می دهند.

بعضی ها هنگام انتخابات، به جای« ستاد انتخاباتی»، « تعویض روغنی» باز می کنند.

بشر همان انسان حقوق بگیر است که خیلی جاها حقوقش راکف دستش می گذارند.

اگر جوانمرگ شدن نبود، آدم ها مجبور می شدند تمام دوران محکومیت زندگیشان را سپری کنند.

همه پیوندها با زندگی، تنها فرصتی است برای تجربه بریدن.

« مواد 15 و19 ویترین مطالبات قومی در قانون اساسی» لطفا به مواد درون ویترین دست نزنید.

بلبل هم در صورت داشتن شرایط می تواند مثل کلاغ مجوز آواز بگیرد، قانون برای همه یکسان است.

در بعضی دانشگاهها، کلاس درس مستحب،امتحان مکروه، تقلب مباح، غذاحرام وشهریه واجب است.

خوردن گوجه فرنگی، حمایت از فرنگ است، پس مرگ بر اجنبی.

بعضی ها از دانشگاه خارج مدرک می گیرند و برخی ها از خارج از دانشگاه.

پاداش

گیاه تلخ افسونی
شوکران بنفش خورشید را
در جام سپید بیابان ها لحظه لحظه نوشیدم
 و در ایینه نفس کشنده سراب
تصویر ترا در هر گام زنده تر یافتم
در چشمانم چه تابش ها کهنریخت
 و در رگهایم چه عطش ها که نشکفت
آمدم تا تو را بویم
 و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم
غبار نیلی شب ها را هم می گرفت
و غریو ریگ روانخوبم می ربود
چه رویاها که پاره نشد
و چه نزدیک ها که دور نرفت
و من بر رشته صدایی ره سپردم
 که پایانش در تو بود
 آمدم تا تو را بویم
 وتو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم
دیار من آن سوی بیابان هاست
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود
 هنگامی که چشمش بر نخستین پرده بنفش نیمروز افتاد
از وحشت غبار شد
 و من تنها شدم
 چشمک افق ها چه فریب ها که به هنگام نیاویخت
و انگشت شهاب ها چه بیراهه ها که نشانم نداد
 آمدم تا تو را بویم
 و تو گیاه تلخ افسونی
به پاس این همه راهی که آمدم
زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس اینهمه راهی که آمدم

 

سهراب سپهری{باغی درصدا}

در باغی رها شده بودم
نوری بیرنگ و سبک بر من می وزید
ایا من خود بدین باغ آمده بودم
و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود ؟
 هوای باغ از من می گذشت
اخ و برگش در وجودم م یلغزید
 ایا این باغ
سایه روحی نبود
که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود ؟
ناگهان صدایی باغ را در خود جا داد
صدایی که به هیچ شباهت داشت
 گویی عطری خودش را در ایینه تماشا می کرد
 همیشه از روزنه ای نا پیدا
این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود
سر چشمه صدا گم بود
من ناگاه آمده بودم
خستگی در من نبود
 راهی پیموده نشد
ایا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت ؟
ناگهان رنگی دمید
پیکری روی علفها افتاده بود
 انشانی که شباهت دوری با خود داشت
باغ درته چشمانش بود
 و جا پای صدا همراه تپشهایش
زندگی اش آهسته بود
وجودش بی خبری شفافم را آشفته بود
وزشی برخاست
دریچه ای بر خیرگی ام گشود
روشنی تندی به باغ آمد
باغ می پژمرد
و من به درون دریچه رها می شدم