عارفانه

شعر و داستان و رمان و خاطره ...

عارفانه

شعر و داستان و رمان و خاطره ...

داستان کوتاه(3)

دو فرشته ی مسافر برای گزراندن شب در خانه ی یک خانواده ی ثروت مند فرود آمدند این خانواده رفتار نا مناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمان خانه ی مجللشان راه ندادند بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیارآنها گذاشتند.فرشته پیر دردیوار زیرزمین شکافی دید آن را تعمیر کرد.وقتی فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کاری کرده اوپاسخ داد همه ی امور به آن گونه که مینمایند نیستند.
شب بعد این دو فرشته ه منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار میهمان نواز رفتند.بعد از خوردن غذای مختصر زن و مرد فقیر رختخواب خود را در ختیار دو رشته گذاشتند.
صبح رز بعد فرشتگان زن و مرد فقیر را گریان دیدند.گاو آنها که یرش تنها وسیله گرندن زندگیشان بود در مزرعه مرده بود.
فرشته جوان عصبانی شد واز رشته پیر پرسید چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیافتد؟خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی اما این خانواده دارایی اندکی دارند وتوگذاشتی گاوشان هم بمیرد.
فرشته پیر پاسخ داد وقتی در زیرزمین آن خانواده ثروتمند بودیم دیدم که در شکافه دیوار کیسه ای طلا وجود دارد از آنجا که آنان بسیار حریص و بددل بودند شکاف را بستم وطلاها را از دیدشان مخفی کردم.
دیشب وقتی در رختخواب زن ومرد فقیر خوابیده بودیم فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد ومن به جایش آن گاو را به او دادم.همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند وما گاهی اوقات خیلی دیر به آن موضوع پی می بریم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد