عارفانه

شعر و داستان و رمان و خاطره ...

عارفانه

شعر و داستان و رمان و خاطره ...

داستان های کوتاه

روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد.او از پیدا کردن این پول آن هم بدون هیچ زحمتی خیلی ذوق زده شد.
این تجربه باعث شد که بقیه روزهاهم با چشمهای بازسرش را به سمت پایین بگیرد(به دنبال گنج).او در مدت زندگیش 296 سکه 1سنتی 48 سکه 5 سنتی 19 سکه 10 سنتی 16 سکه 25 سنتی 2 سکه نیم دلاری ویک اسکناس مچاله شده 1دلاری پیدا کرد.در مجموع 13 دلار و26 سنت.
در برابر به دست آوردن این 13 دلار و26 سنت او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید درخشش157رنگین کمان و منظره ی درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد .
او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان در حالی که از شکلی به شکل دیگر در می آمدند ندید. پرندگان در حال پرواز درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر هرگر جزئی از خاطرات او نشد...

 

پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد پشت میزی نشست.
پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.پسر بچه پرسید یک بستنی میوه ای چند است؟
پیشخدمت پاسخ داد 50 سنت پسر بچه دستش را در جیبش کرد وشروع به شمردن کرد
بعد پرسید یک بستنی ساده چند است؟
در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند.
پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد 35 سنت پسر دوباره سکه هایش را شمرد وگفت لطف کنید یک
بستنی ساده پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت.
وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید حیرت کرد.آنجا در کنار ظرف خالی بستنی 2سکه 5 سنتی
و 5 سکه یک سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت.

 

کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید . او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم کودک گفت:می دانستم با او نسبت دارید

-----------

جوجه تیغی خیلی مهربان بود و دوستان زیادی داشت؛ اما هیچ وقت نمیتوانست دوستانش را بغل کند. هروقت یکی از دوستانش را بغل میکرد، دوستش جیغ میکشید و فرار میکرد. این جوری شد که بالاخره جوجه تیغی همه دوستانش را از دست داد. خیلی ناراحت شد. از جنگل بیرون آمد و رفت یک جای دور؛ به یک بیابان. همانطور که میرفت، وسط بیابان، چشمش به یک کاکتوس افتاد. خوشحال شد. رفت که او را بغل کند. کاکتوس تا فهمید فریاد زد: "من را بغل نکن؛ وگرنه..." اما دیگر دیر شده بود. جوجه تیغی کاکتوس را بغل کرده بود.
حالا آن دو حسابی با یکدیگر دوست هستند!

نظرات 9 + ارسال نظر
شهناز شنبه 18 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 01:49 ب.ظ

شهناز شنبه 18 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 01:53 ب.ظ

داستان های کوتاه وخیلی جالبی بود فقط خواستم بدونم اگه برای چندتا از سایتها بفرستم مشکلی داره با نام خودتون البته ممنون میشم جوابم را بدید

نه اشکالی ندارد

صدف سه‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 07:53 ب.ظ http://dokhtarkoochooloo.blogfa.com

سلام دوست عزیز
بسیار جالب بود
به من هم سر بزن
خوشحال میشم

مهدی دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 09:17 ب.ظ

[ بدون نام ] جمعه 6 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:18 ب.ظ http://behesht.blogfa.com

سلام دوست خوبم وبلاگت خیلی قشنگ بود اگه به وبلاگ من هم یه سر بزنی ممنون میشم اخه من خیلی تازه کارم

سلام جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:56 ق.ظ

داستانها رو اگه خودتون گفتید که بارک ا... واگه نه لطفا نویسنده یا منبع رو ذکر کنید.

عماد شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:06 ب.ظ

من هم خیلی خوشم اومد و بعضی هاش اشکمو در آورد.
به من هم سری بزن.

ش.ه پنج‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:03 ب.ظ

با سلاممممممممم
داستانهای موثر و شگرفی بود.............
با آرزوی بهترینهاااااااااااااا................................

مرسی عسیسمممممممم ......

A یکشنبه 20 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:15 ب.ظ http://ASHEGHANE.VCP.IR

سلاممممممممممم
خیلی باحالید آگ دوس داشتید یه سری هم بما بزنید!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد